.باصف بلند بالایی از خودروهای سواری مواجه شدم.به ناچار در انتهای صف قرار گرفتم.از سال های دور تاکنون ، به بهانه و دلایل مختلفی در صف هستیم! بالاخره نوبت به من رسید.خواستم کارت سوخت بنزین را در جایگاهش قرار دهم.پرسنل پمپ بنزین صادقی رشت به من گفت:".... پمپ بنزین ها را حک کرده اند.قادر به عرضه ی بنزین دولتی نیستیم.اگر می خواهید بنزین بزنید باید با نرخ آزاد لیتری 3000 تومانی بنزین بزنید! "علیرغم میل باطنی و به ناچار 20 لیتر بنزین با قیمت غیر متعارف ، در باک خودرو ریختم. ساعت 7 صبح قبل از آن که به محل کارم بروم ؛ جلوی عابر بانک خیابان نامجو ، در جوف زایشگاه حمایت مادران ، توقف کردم.قبض تلفن منزل را از این طریق پرداخت کردم.به محض آن که فیش کاغذی پرداخت وجه را دریافت کردم.دختر خانمی محجبه ، هم سن و سال دختر کوچکم ، سلامی کرد و گفت:"....آقا ممکنه شما برای من کاری پیدا کنید؟! " متاثر شدم.پاسخ دادم:" خانم محترم ، سال های طولانیست که در ساختمان آن طرف خیابان به عنوان کارمند ، مشغول کار هستم.از حدود 8 سال قبل تاکنون برای دو فرزندم ، از زمانی که فارغ التحصیل مقطع لیسانس بودند تا الان که در مقطع دکتری هستند ، به دو مدیر کل بومی ، درخواست کار برای آنان داده ام.دریغ از سرسوزنی لطف و همکاری مسئولین همکارم با اینجانب!!" با تعجب پرسید:" شما که در چنین موقعیتی هستید و این قدر شفاف و روشن صحبت می کنید ، آن ها دیگر چه کسانی هستند که با شما با این شان و شخصیت چنین رفتاری داشته اند؟! " پاسخ دادم:".... اسامی آن مدیران کل به ترتیب از دیروزها تا امروز ، مسعود رهنما و مریم بخشی است.همین قدر بگویم که آنان می گویند مجوز استخدام نداریم ؛ و این در حالیست که طی این حدود 8 سال گذشته قریب بر 100 نفر نیرو ، جذب کرده اند.بعضی از این نیروها ، خویشان و نزدیکان خودشان و سایر مسئولین هستند. بعضی دیگر ، معرفی شدگان جریانات ذینفوذ این جا و آ ن جا هستند.از این مهم تر آن که این نیروهای مورد اشاره ، بعضی از آنان از کارشناسی چیزی نمی دانند و با پدیده ای به عنوان پیشکسوت نیز ، آشنایی ندارند! " آن دختر خانم محجبه ی بیکار ، سرش را پایین انداخت و گفت:" از شما معذرت می خواهم که اول صبح برایتان مزاحمت فراهم کردم. " بیشنر از قبل ناراحت شدم ، پاسخ دادم: " خواهرم ، از این که در چنین موقعیتی هستید ، متاسفم و از این که نتوانستم کاری برای شما انجام بدهم ، ناراحتم و ببخشید که .... " در چشم به هم زدنی ، از من دور شد! ساعت 7 و 15 دقیقه صبح روز آفتابی ، نخستین کسی بودم که با خاطری تلخ ، به ساختمان محل کارم ورود کردم.
" سیاوش رضازاده ، عضو شورای نویسندگان هفته نامه های: گیله مرد و گیلان ما ، پنجشنبه ششم آبان ماه سال 1400 خورشیدی ، رشت "