پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403

     هنوز از ورزشگاه خارج نشده بودم که صداهای گوناگونی به گوش می رسید. در گوشه ای ، انبوهی از نوجوانان راجع به شیر سماور و اگزوز خاور ، داد و قال می کردند. همزمان ، چند تماشاگر سالخورده از تاکتیک های مربیان و تکنیک های فوتبالیست های سپیدرود رشت و ملوان بندرانزلی ، در حال جر و بحث بودند.  در خلال ازدحام تماشاگران در حال خروج از ورزشگاه شهید عضدی رشت، به سمت تاکسی پارک شده ای رفتم. چشمانم به چهره ای آشنا افتاد.شاگرد اول دوره تحصیل در رشته ریاضی که چون موفق به اشتغال ، حتی در یکی از ادارات دولتی نشده بود ؛ به ناگزیر  و با قرض از این و آن، اخذ وام و  .... امتیاز تاکسی مستعملی را خریداری کرده و در تلاش تهیه نان برای خانواده بود. و این در حالی بود که هنوز پیر پسر بود!! نامش منوچهر بود.انسان فرهیخته ای که قربانی " بختک بومی " ، شده بود. حال و احوالی پرسیده شد. مسیر باغ محتشم ، سبزه میدان ، استاد سرا ، خیابان سعدی ، باقر آباد و پل بوسار را مشغول درد و دل بودیم.پرسیدم:" منوچهر ، تو همیشه در کلاس پر از شور و نشاط بودی و گاهی از معلمان می پرسیدی کی زندگی شبرین می شود؟! "    مرواریدهای اشک را در چشمان منوچهر دیدم.از اینکه چنین پرسشی را طرح کرده بودم ، احساس بدی به من دست داد. به مقصد که رسیدم ، قبل از آنکه از تاکسی پیاده شوم ، منوچهر گفت:" کاش انسان ، انسان را می فهمید!"                                                   " سیاوش رضازاده ، یکشنبه 15 دی ماه سال 1398 خورشیدی، رشت " 

نظرات
کد امنیتی روبرو را وارد کنید
تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به نوداد گیل می باشد
2015 © Nodad Gil